ارتباطات نامه

این وبلاگ را گروهی از دانشجویان رشته ارتباطات تشکیل داده اند

ارتباطات نامه

این وبلاگ را گروهی از دانشجویان رشته ارتباطات تشکیل داده اند

فالاچی

  

به نام مقام متعال

فالاچی ۱

به مناسبت هم عصری با سرنوشت دیکتاتورها!!


متنی برگرفته از مصاحبه با تاریخ اوریانا فالاچی ترجمه پیروز ملکی /موسسه انتشارات امیر کبیر !

"ص 298 : -امپراطور , شما تا به امروز طولانیترین دوران سلطنت را بین پادشاهان کنونی داشته ایدو به عنوان تنها پادشاه مطلق العنان بر تخت خود مانده اید.آیا اتفاق می افتد که در این دنیایی که با دنیای قبلی شما آنقدر تفاوت دارد خود را تنها احساس کنید ؟

- ما عقیده داریم که دنیا ابدا , ابدا تغییر نکرده است . ما عقیده داریم که این تغییرات هیچ چیز را تغییر نداده اند. ما حتی تفاوتی بین رژیم سلطنتی و جمهوری
نمی بینیم : بنظر ما این دو شکل حکومت بر مردم در اساس یکی هستند.زود باشید,به ما بگوئید:چه تفاوتی بین رژیم جمهوری و رژیم سلطنتی وجود دارد؟

- مهم نیست , امپراطور . نظر شما راجع به دموکراسی چیست ؟

- دموکراسی , جمهوری : مقصود از این کلمات چیست ؟ چه چیز را در دنیا عوض کرده اند ؟ آیا انسانهازرنگ تر و درست تر و بهتر شده اند ؟ آیا مردم خوشبخت تر شده اند ؟ همه چیز مثل گذشته هاست, مثل همیشه.خیال باطل ,خیال باطل . و از اینها گذشته باید منافع مردم را ببینیم , نه اینکه قبلا با لغات خرابکاری کنیم.گاهی دموکراسی لازم است و ما فکر می کنیم که بعضی از مردم افریقائی آماده کسب و استفاده از دموکراسی هستند.ولی گاهی هم ضرر دارد,اشتباه است.

(در حبشه حتی لغت انتخابات و رای را نمی شناسند . اگر به یک چوپان ایالت گوندرا بگویی که او حق اظهارنظر و استفاده از رای دارد , تصور خواهد کرد که او را دست
 می اندازی و باور نخواهد کرد.آزادی بیان وطبیعتااحزاب سیاسی وجود ندارند . نه حتی احزاب مخفی . پلیس مخفی خیلی قوی است , تلفنها کنترل می شوند

حتی خارجیها هم جرات بیان چیزی مخالف نظر امپراطور را ندارند.بخاطر هیچ و پوچ افراد را به اتهام توهین به مقام امپراطوردستگیر و زندانی می کنند یا به دار
می آویزند.مسئله در آنست که امپراطور قبول ندارد که حبشه بتواند در محیطی آزاد و دموکرات زندگی کند , امپراطور برای ملت خود چندان احترامی قائل نیست.

با هر کس که درد دل می کند , با لحنی منزجر تکرار می کند :"Vous saves , ces gens..."(می دانید, این مردم...-م)

و اغلب مثال کنگو را پیش می کشد : "بفرمائید , می بینیدکه آزادی دادن به بعضی ملتها چه عواقبی دارد.")

- امپراطور , مقصودتان اینست که بعضی ملتها , از جمله ملت خودتان , آماده دموکراسی نیستند,و در نتیجه لیاقت آنرا ندارند ؟ مقصودتان اینست که آزادی بیان و آزادی مطبوعات در اینجا غیر قابل اجرا است ؟

- آزادی , آزادی ...امپراطور منلیک و پدر ما , که مردان روشن بینی بودند , این لغت را مطالعه کردند , و این مسائل را از نزدیک بررسی کردند. حتی باید گفت که آنرا مطرح کردند و خیلی به مردم امتیاز دادند.بعدها ,ما هم خیلی امتیازها دادیم.قبلا هم یادآوری کردیم که ما بودیم که بردگی را لغو کردیم. اما تکرار می کنیم

,بعضی چیزها برای مردم خوب هستند و بعضی دیگر نه.برای فهمیدن این چیزها باید مردم را شناخت . باید به کندی و با احتیاط پیش رفت , برای بچه ها باید پدر محتاطی بود.واقعیت کشور ما مثل کشور شما نیست.بدبختی های مملکت ما بی حد و حصر است .

(در اوائل امپراطوری خود , هایله سلاسی رادیو را وارد کشور کرد و کمی بعد روزنامه و تلویزیون را . با این وجود حتی در آدیس آبابا,هیچ کس از وقایع دنیا خبر ندارد . چه رادیو و چه تلویزیون و چه روزنامه هافقط وسیله ای هستند برای تبلیغات دولت.هر شب اخبار تلویزیون با خبری از امپراطور شروع می شود:
امپراطور یک پل را افتتاح کرد , امپراطور لوحی بر مقبره فلان گذاشت امپراطور در نمایشگاه خیریه بهمان شرکت کرد
,امپراطور با فلان سفیر ملاقات کرد.بدون استثنا همیشه دو کلام اول اخبار اینهاست:" امپراطور ..."
روزنامه ها در حقیقت خبرنامه بارگاه امپراطور هستند.اتیوپی ین هرالد روزنامه انگلیسی زبان نیز عین اخبارتلویزیون را چاپ می کندحتی خبر شروع یک جنگ , پیاده شدن انسان روی کره ماه و فاجعه های طبیعی محلی در
مقابل خبر شرکت امپراطور در فلان مراسم , خبر دست دوم می شوند و فقط در چند سطر به چاپ می رسند.روزی که آن هواپیمای ایست افریکن روی باند فرودگاه متلاشی شد و پنجاه نفر کشته شدند,روزنامه ها تمام صفحات خود را وقف سفر امپراطور به دهات کرده بودند . حبشیها چنان تحت بمباران تبلیغات به عرش بردن امپراطورهستند که حتی وقتی در رادیو تبلیغات کوکاکولا را می شنوند , فکر می کنند که صدای او را می شنوند.)
- امپراطور , آیا هرگز اتفاق افتاده است که به سرنوشت خود افسوس بخورید ؟ آیا هرگز آرزو کرده اید که کاش مثل یک آدم معمولی زندگی می کردید ؟
- این سوال شما را نمی فهمیم.ما حتی در سخت ترین لحظه ها و در زنج آورترین موقعیتها به سرنوشت خودافسوس نخورده ایم و آنرا لعنت نکرده ایم.هرگز .چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ ما با خون امپراطوری بدنیا آمده ایم و حکم کردن کار ماست. و از آنجا که خدای خالق ما فکر کرده است که مامی توانیم به ملت خدمت کنیم , بنابراین امپراطور بودن برای ما خوشوقتی بزرگی است . ما برای این کار به دنیا آمده ایم وهمیشه برای این کار زندگی کرده ایم.

- امپراطور , می خواستم شما را بعنوان انسان , و نه بعنوان امپراطور , بفهمم. بنابراین اصرار می کنم ,و از شما می پرسم که آیااین حرفه بر دوش شما سنگینی نکرده است , بخصوص وقتی مجبور به اعمال خشونت می شوید .

- یک امپراطور هرگز نباید از اعمال خشونت افسوس بخورد.ضروریات نامطلوب ضروری هستند , و یک امپراطور نباید هرگز در مقابل ضروریاتعقب بنشیند. حتی اگر آن ضرورت او را متاسف کند . ما هرگز از سختگیری ترس نداشته ایم :

امپراطور می داند که چه چیزی برای ملت لازم است , ملت نمی تواند این را بداند .مثلا مجازات کردن . ما باید ندای وجدان و قضاوت خود را عمل کنیم و بس. و هرگز از اجرای یک مجازات رنج نمی بریم , زیرا که به آن مجازات اعتقاد داریم
, ما به قضاوت خود اطمینان داریم . اینطور باید باشد و اینطور هست"فالاچی در انتهای این مصاحبه که به روشنی خوی مستبدانه و منش دیکتاتوری هایله سلاسی را می نمایاند پرسشی از وی درباره "مرگ" دارد وامپراطور توهم زده غرقه در باده قدرت ترش کرده و فالاچی را با دشنام از حضور خود مرخص می سازد ‍‍...فالاچی در ادامه می نگارد:
"... نبوغ او تا آن حد نبوده است که به جای خود تخم خوبی بیفشانند . دستهای پیرش هرگز قدرت را رها نکرده اندیا بدیگری عاریه نداده اند.قلب پیرش هرگز بر این اصل که می گوید :"دنیا پس از من چه آب و چه سراب " غلبه نکرده است.



فالاچی ۲
تبحر !
مقدمه کتاب "مصاحبه با تاریخ" اثر اوریانا فالاچی /ترجمه پیروز ملک/انتشارات امیرکبیر
چاپ ۲ /2536




گوشه هایی از مقدمه کتاب مصاحبه با تاریخ که گویای بخشی از تاریخ معاصر می باشد منتخب و حروفچینی مجدد تا علاقه مندان بتوانند آن را مروری کنند.

به قلم : اوریانا فالاچی

...در واقع نمی توانم , و هرگز نخواهم توانست, آنچه را که می شنوم و می بینم به سردی یک ماشین ثبت کنم.درگیر یکایک تجربه های مربوط به حرفه ام می شوم و پاره هایی از روح خود را در آنها به جا می گذارم و در آنچه فرصت دیدن و شنیدنش نصیبم می شود مشارکت می جویم و احساس ارتباط شخصی می کنم و ناگزیرم جبهه بگیرم (و جبهه گیری ام – همیشه – به فراخور یک گزینش دقیق اخلاقی صورت می گیرد).

بدین سان , با نگرش گسستة یک زیست شناس یا رویدادنگار خونسرد نبود که به نزد این شخصیتها رفتم.دست به گریبان با هزار خشم و هزار پرسشی به سراغشان رفتم که , تا لحظة مطرح کردنشان,به امید اینکه دریابم چگونه سرنوشتمان می تواند به افرادی چند بستگی داشته باشد – چه قدرت را در دست داشته باشند , چه با آن ستیز کنند – رنجم داده بودند . پس تاریخ را آیا همه
می سازند یا فقط چند تن ؟ آیا تابع قوانین جهانی است یا مقررات چند نفر ؟

البته به عنوان مفر معمول , پاسخ این است که تاریخ در عین حال نتیجه اعمال همه است و کرده های تنی چند , و عده اخیر از آنرو به قدرت رسیده اند که بهنگام , زاده شده اند و بهره گیری از شرایط را بلد بوده اند.شاید چنین باشد . با اینهمه , اگر درباره فاجعه ابلهانه زندگی , باورهای واهی در سر نپروریم , وسوسه می شویم که از پاسکال , آنگاه که می گوید اگر بینی کلئوپاتر کوتاهتر می بود چهره دنیا دگرگون می شد , پیروی کنیم ؛ به پذیرفتن نظر برتراند راسل متمایل می شویم , که نوشته است : " همه اینها را کنار بگذار , آنچه در جهان رخ می دهد به آقای خروشچف , به آقای مائوتسه تونگ , به آقای فاستر دالس بستگی دارد , نه به تو .اگر بگویند "بمیرید" ما می میریم , و اگر بگویند "زندگی کنید" ما زندگی می کنیم." نمی توانم حق را به جانب او ندانم .

بطور کلی نمی توانم تصور کنم که وجود ما تابع چند فرد نیست , با رویاها و هوس ها و ابتکارها و انتخابهایشان . در بلوای اندیشه ها و کشف ها و انقلاب ها و جنگ ها و حتی حرکات ساده , مثل قتل یک مستبد , جریان رویدادها منحرف می گردد و سرنوشت اکثریت به دست عده ای معدود ترسیم
می شود.

البته , چنین فکری وحشتناک است , اهانت به عقل است , چون , در آن صورت , پس ما چه هستیم ؟ رمه ای ناتوان در دست چوپانی که گاه نجیب است و گاه سفاک ؟ برگهایی غوطه ور در باد؟ برای رد این فکر می توانی به نظر مارکسیستها متمایل شوی , که نزدشان همه چیز از راه کشمکش طبقاتی حل می شود : " تاریخ را ملت ها با مبارزه طبقاتی می سازند ." اما خیلی زود پی میبری که واقعیت روزمره نظرشان را تکذیب می کند , و بی درنگ در پاسخش می گویی که بدون مارکس , مارکسیسمی وجود نمی داشت (هیچکس نمی تواند ثابت کند که اگر مارکس متولد نشده بود یا "سرمایه" را ننوشته بود , حتما عمرو و یا زیدی آنرا به جای او می نوشت)...و آنگاه نومیدانه , درمی یابی که چه اندک است شمار آنان که راه معینی را به جای دیگر راه ها پیش پای ما می گذارند , چه کوچک است عده کسانی که اندیشه ها و کشف ها و انقلاب ها و جنگ ها را می آفرینند , و چه ناچیز است گروه افرادی که مستبدان را به قتل می رسانند. از آنهم نومیدانه تر, از خود می پرسی که این موجودات کمیاب چگونه اند : آیا از ما زیرک تر و نیرومند تر و روشنفکرتر و فعال ترند ؟ یا اینکه افرادی مانند خودمان هستند , نه بهتر و نه بدتر , موجوداتی که نه مستوجب خشم ما هستند و نه مستحق شیفتگی و یا رشکمان ؟

این پرسش , گذشته را در بر می گیرد , حتی گذشته دوری را که از آن فقط همانقدر می دانیم که در مدرسه به ما تحمیل کردند تا مطیعانه بیاموزیم . چه کسی می تواند به ما اطمینان دهد که آن حرف ها دروغ نبود ؟ چه کسی می تواند شواهد تردید ناپذیری از حسن نیت ژول سزار یا اسپارتاکوس ارائه کند ؟درباره جنگهایشان همه چیز را می دانیم , ولی درباره بعد انسانی شان هیچ , درباره ضعف ها و دروغ هایشان هیچ , درباره کمبودهای فکری و اخلاقی شان هیچ . اسنادی در دست نداریم که نشان دهند ورسینژتوریکس آدم دیو سیرتی بوده است . ما حتی نمی دانیم که آیا عیسی مسیح قامت بلند داشت یا کوتاه , بور یا سبزه , با فرهنگ بود یا جاهل , با مریم مجدلیه قدیسه همبستر می شد یا نمی شد , و حقیقتا همتن چیزهایی را که لوقا و متی و مرقس و یوحنای قدیس از او نقل کرده اند می گفت یا
نمی گفت .ایکاش یکی از آنها با ضبط صوت با او به مصاحبه نشسته بود و صدا و افکار و کلمات او را ثبت کرده بود‍‍! ایکاش یکنفر واپسین کلمات ژاندارک را پیش از رفتن بر فراز پشته هیزم , تند نویسی کرده بود!من به رویداد نگاری هایی که شفاها نقل شده اند و به شرح حال هایی که دیر تهیه شده اند و اثباتشان مقدور نیست اعتماد ندارم.تاریخ دیروز رمانی ست پر از اظهاراتی که
درستی شان را نمی توانم بررسی کنم , پر از داوری هایی که می توانم به آنها اعتراض کنم.

تاریخ امروز چنین نیست . چون تاریخ امروز در همان لحظه وقوعش ثبت می شود.

از آن می توان عکس گرفت , فیلم برداشت , نوار تهیه کرد , همچنان که من در مصاحبه های خود با چند شخصیت حاکم بر جهان یا بر هم زننده سیر رویدادها کردم . می توان بلافاصله منتشرش کرد : از طریق جراید , روزنامه, تلویزیون . می شود گرم گرم تعبیرش کرد و مبنای مذاکره قرار داد.من روزنامه نگاری را به همین خاطر دوست دارم , وبه همین خاطر هم از آن می هراسم.کدام شغل دیگری اجازه می دهد انسان تاریخ را در همان لحظه وقوعش بنویسد و گواه مستقیم آن باشد ؟ روزنامه نگاری امتیازی است خارق العاده و هراس انگیز . تصادفی نیست که انسان , اگر به این نکته واقف باشد , زیر فشار صدها عقده حقارت خرد می شود ؛تصادفی نیست که , وقتی خود را درگیر رویدادی می بینم , یا به هنگام ملاقاتی مهم , دچار نوعی اضطراب می شوم و می ترسم به آن اندازه که باید و شاید چشم وگوش و مغز نداشته باشم که , همچون کرمی رخنه کرده در تاریخ , گوش کنم و نگاه کنم و بفهمم.بدون اغراق می گویم که در هر تجربه شخصی پاره هایی از روحم را به جای می گذارم.

و مشکل می توانم به خودم بگویم : ای بابا , لازم نیست هرودوت بشوی . اگر موفقیت بزرگی از کار درنیامد , تکه ای از نقش کاشی را فراهم کرده ای و اطلاع مفیدی که می تواند مردم را به تعمق وادارد به دست داده ای . و اگر اشتباه کرده باشی زهی تاسف !

...به نزد این شخصیتها رفتم و هربار تنها جویای اطلاعاتی که در پی این پرسش نبودم که :" از چه بابت با ما تفاوت دارند؟" این ملاقات غالبا بسیار خسته کننده بود. در پاسخ تقاضای وعده ملاقات تقریبا همواره سکوت اختیار می کردند یا جوابی سرد و منفی می دادند...و اگر بالاخره پاسخ مثبت می دادند , ماهها می بایست انتظار بکشم تا یک ساعت , یا نیم ساعت از وقت خود را در اختیارم بگذارند .هنگامی که عاقبت مرا به حضور می پذیرفتند , به لطایف الحیل متوسل می شدم تا بیشتر از یک ساعت یا نیم ساعت موعود نگاهشان دارم.با اینهمه , به آنجا که می رسیدم , لمس حقیقت و کشف اینکه قدرتشان حتی بر اساس یک ضابطه گزینش نیز توجیه پذیر نیست آسان می شد : در می یافتم که حاکمان بر سرنوشت هایمان حقیقتا نه از ما بهترند و نه زیرکترند و نه نیرومندتر و نه روشنفکرتر. بعضی هاشان جاه طلب تر و در عمل جسورترند . فقط در چند مورد نادر دریافتم که در حضور کسانی هستم که برای هدایت یا توصیه راهی به جای راههای دیگر آفریده شده اند.اما اینان دقیقا کسانی بودند که قدرت را در دست نداشتند : به عکس , جان به کف با آن مبارزه کرده بودند , یا می کردند . در مورد آنان که به نحوی علاقه مرا برانگیختند یا مسحورم کردند در عین حال که قدرت را در دست داشتند , وقت آن رسیده است که اعتراف کنم در مغزم نوعی تردید و در قلبم نوعی ارضا نشدگی باقی گذاشتند. در واقع , می پسندیدم که در راس هرم قرار دارند . ولی , چون موفق نمی شدم آنچنان که دلخواهم بود به آنان اعتقاد داشته باشم , نمی توانستم بی گناهشان بدانم . و به طریق اولی نمی توانستم همسفرشان بنگرم.

شاید به این خاطر که قدرت را نمی فهمم : این مکانیسمی که به اعتبارش مرد یا زنی خود را صاحب حق فرمان دادن و تنبیه کردن می انگارد یا مشاهده می کند . چه در دست یک سلطان مستبد باشد , چه در دست یک رئیس جمهور منتخب , چه یک ژنرال جانی چه یک رهبر محبوب نما. من قدرت را پدیده ای غیر انسانی و پلید می دانم. ممکن است در اشتباه باشم , ولی در نظر من بهشت روی زمین آن روزی از دست نرفت که خدا به آدم و حوا گفت از آن پس باید نان خود را به عرق پیشانی به کف آورند و در رنج و تعب زاد و ولد کنند . بهشت روزی از دست رفت که آدم و حوا متوجه شدند اربابی دارند که سیب خوردن را بر ایشان ممنوع کرده کرده است , و آنان , پس از رانده شدن بخاطر یک سیب , در راس قبیله ای قرار گرفتندکه گوشت خوردن در روز جمعه را منع می کرد . البته می دانم که برای گروهی زیستن اقتداری لازم است که حکومت کند , والا هرج و مرج می شود. ولی فجیع ترین جنبه وضع آدمی به نظر من دقیقا در همین نیاز به یک اقتدار حاکمه انسانی و یک رئیس نهفته است . هرگز مشخص نیست که قدرت یک رئیس کجا آغاز می شود و کجا پایان می پذیرد: تنها چیز مسلم این است که او را نمی شود مهار کرد و این به منزله مرگ آزادی است.و از آن هم بدتر : این خود تلخ ترین دلیل است بر اینکه آزادی به مفهوم مطلق وجود ندارد ؛ هرگز وجود نداشته است , و
نمی تواند وجود داشته باشد.حتی اگر باید آنچنان رفتار کرد که گویی وجود دارد و باید به جستجویش پرداخت . به هر قیمت که باشد.

فکر می کنم وظیفه دارم به خواننده هشدار دهم که همه اینها ایمان دارم , و معتقدم که سیب برای خورده شدن به وجود آمده و گوشت را در روز جمعه هم می شود خورد . همچنین وظیفه دارم یادآور شوم که , اگر قدرت را نمی فهمم ,در مقابل , کسانی را که با قدرت مبارزه می کنند , بر قدرت ممیزی می نهند , به قدرت اعتراض می کنند , و خصوصا کسانی را که بر ضد قدرت تحمیل شده به اتکای خشونت می شورند می فهمم. من همیشه نافرمانی نسبت به نیرومندان را تنها وسیله بهره وری از معجزه متولد شدن نگریسته ام.و همیشه سکوت کسانی را که واکنش نشان نمی دهند یا سروصدای کسانی را که کف می زنند به منزله مرگ حقیقی مرد یا زنی دانسته ام.

به چشم من زیباترین بنایی که به تجلیل از وقار انسانی پرداخته شده است آن است که بر تپه یی در پلوپونز دیدم.تندیس نبود,پرچم نبود,واژه ای سه حرفی بود که به یونانی یعنی "نه." انسان هایی تشنه آزادی , این حروف را در زمان اشغال فاشیستی نازی ها بر پوست درختها کنده بودند , و آن "نه" مدت سی سال باقی ماند : بی آنکه از باران و آفتاب بپژمرد.سپس سرهنگها آنرا زیر یک لایه آهک ناپدید کردند . و بلافاصله , گویی به نیروی جادویی , باران و آفتاب آهک را زدودند . بطوری که حروف پا گرفته از سرسختی و نومیدی همچنان آشکارند.

... باید آن "نه" سرسختانه و نومیدانه و زوال ناپذیر را به خاطر داشت که بر درختهای پلوپونز – و در روح من – حاضر است.

Intervista con la storia / اوریانا فالاچی (دهه 1970)
 
 
نظرات 4 + ارسال نظر
بابک 1385,10,14 ساعت 10:59

آقای خشنودی خوش آمدید . امیدوارم همیشه باشید.

سمیه 1385,10,15 ساعت 10:38

سلام - خوش آمدید
گرچه من همیشه نسبت به اوریانا ابهاماتی دارم اما بی گمان خبرنگاری بین المللی بزرگی بود.

محمد احمدی 1385,10,15 ساعت 13:31

سلام
این خوش آمد گویی را بنده هم باید انجام بدهم.

خشنودی 1385,10,15 ساعت 15:35 http://www.comiran.tk

با تشکر از لطفتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد